ز مغز پوچ برون آرزو نمی آید


که بوی باده برون از کدو نمی آید

چرا ز پا ننشینند غافلان حریص


ز پای خفته اگر جستجو نمی آید

بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال


دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید

سری که داغ جنون برگرفت از خاکش


چو آفتاب به افسر فرونمی آید

فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر


برون ز دایره رنگ وبو نمی آید

صفای طلعت دل در گداز تن بسته است


ز آب آینه این شستشونمی آید

سری که ره به گریبان فکر رنگین برد


به سیر گلشن جنت فرونمی آید

بغیر میکشی از کارها دگر کاری


ز دست کوته من چون سبو نمی آید

فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن


که رنگ رفته گلها به رو نمی آید

ز عجز نیست ز قحط سخن شناسان است


ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید

بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی


که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید

ز آفتاب نظر آب داده ام صائب


به چشم من مه ناشسته رو نمی آید